قصههای خانه کودک
قصه روانشناس: دنیای بیچهره
بخش اول:
بهترین شکل ارزیابی، مشاهدات و سنجش عملکرد همه جانبه کودک در فضای طبیعی او است.
مهر ماه در خانه کودک زمان آشنایی با بچهها و ارزیابی دقیق عملکرد هر کودک در مدرسه است. بچهها موقع ثبتنام از نظر روانشناختی مورد ارزیابی قرار میگیرند اما نمیتوان با ارزیابی محدود درباره آنها قضاوت کرد؛ در نتیجه بهترین شکل ارزیابی، مشاهده و سنجش عملکرد همهجانبه کودک در فضای طبیعی او است. دریافت بازخورد از معلمین، مددکار، پرسنل اداری و مشاهده مستقیم او در کلاس درس یا هنگام بازی و در نهایت ارزیابی و مشاهده در اتاق درمان میتواند اطلاعات کاملتری به روانشناس بدهد.
این فرایند در مورد حمید هم مصداق داشت.
اولین بار مسئول آموزش که مسئولیت برنامهریزی و هدایت معلمان و کلاسها را به عهده دارد، کودک را به روانشناس ارجاع داد:
– حمید براساس سنش سر کلاس اول نشسته، اما به نظر چیزی از جریان کلاس نمیفهمد. به نظر معلمش بهتر است از پیش دبستانی شروع کند.
او را در اتاق بازی دیدم، اندازهی اتاق استاندارد است و اسباببازیهایی که مورد استفاده بازیدرمانگران قرار میگیرند، طوری در قفسهها چیده شدهاند که بچهها میتوانند بنا به انتخاب خودشان به راحتی به آنها دسترسی داشته باشند. هر اسباب بازی جای ثابتی دارد تا بچههایی که به شکل مرتب به اتاق میآیند، احساس ثبات و امنیت از فضای فیزیکی درمان دریافت کنند.
حمید وارد شد و نشست، به من نگاه میکرد اما با خجالت سرش را کج کرده بود. شلوار شش جیبی پوشیده بود که هنوز کهنه نشده بود اما رنگ و رویش نشان میداد در تمام بازیهای پرتحرکش آن را به تن دارد. موهایش کوتاه بود و چشمهای کشیدهاش خندان به نظر می رسید.
شروع به صحبت کردم، خوشامدگویی معمول و حرفهایی که در جلسه اول به عنوان یخ شکن استفاده میشوند را بیان کردم.
حمید اول ساکت بود اما کمکم شروع به تعریف کردن چیزی کرد که نمیفهمیدم. با دقت گوش دادم. با لهجه افغانستانی، فارسی صحبت میکرد اما در واقع کلام نبود؛ آوایی از کلماتی بود که میخواست بگوید:
– اوب اُُزُک
– توپ بزرگ؟
با سر گفت، «بله».
توپ را به او دادم و درقالب بازی توانایی او را بررسی کردم. سمت راست و چپ خود را بلد نبود، در شمارش از دو فراتر نمیرفت، به همه رنگها میگفت، قرمز یا آبی و کلمهای برای گفتگو کردن نداشت. در آزمون ترسیم آدمک، دو خط رسم میکرد و دو نقطه در بالای آن میگذاشت و این ترسیم متناسب با سنش نبود.
مادرش را خواستم، مادر جوان حمید با برادر کوچکترش به مدرسه آمدند و روی نیمکتی در حیاط نشستند. در روز درخشان اوایل پاییز سایه درخت مو روی موزائیکها افتاده و بازی سایه و نور راه انداخته بود. بچهها از روی نیمکت بلند شدند و سر خودشان به بازی سایه و آفتاب گرم کردند؛ از بالکن آنها را میدیدم که پایشان را روی لکههای نور میگذاشتند و وقتی باد سایهها را جابهجا میکردند، میخندیدند و لکه دیگر را میگرفتند. اما مادر مداخلهگر بود. اجازه نمیداد بازی یا کنجکاوی کنند. تا صدای خندهشان بلند میشد یا وقتی میخواستند کمی در محیط بچرخند، آنها را میگرفت و روی نیمکت مینشاند و گاهی برای خاموش کردن میل پسر دو سالهاش به تحرک، سیلی کوچکی هم به او میزد.
اولین موردی که طی گفتگو با مادر ارزیابی کردم، وجود نقایص یا تأخیرهای گفتار و زبان در خانواده بود. خاندانی بودند که ازدواجهای تو در تو و گیجکنندهای داشتند اما به جز یک مورد کسی مشکلی در هیچکدام از این موارد نداشت.
– چرا زودتر حمید را نیاوردید مدرسه؟ اینجا که پیش دبستانی هم دارد.
– نمیتوانست حرف بزند، زبانش میگرفت. صبر کردیم بهتر شود بعد بیاید مدرسه.
مثل راه رفتن در تاریکی بود. نمیتوانستم به تشخیص قطعی و نمیخواستم برچسبهای تشخیصی زودهنگامی را به کار ببرم.
قرار شد در بدو امر به کلاس پیشدبستانی برود زیرا مشخص بود که توان آغاز کلاس اول را ندارد. دو بار در هفته برای او جلسه مشاوره تنظیم کردم و کار را از آموزش تصاویر آغاز کردم.
در هر جلسه کارتهایی از اشیاء، میوهها، لوازم خانه و وسایلی که کودک در زندگی روزمره آنها را میدید به او نشان میدادم و از او میخواستم آنها را نام ببرد. چیزهایی میگفت اما فهمیدنشان خیلی سخت بود. به یخچال میگفت: «اخچال»، به ساعت، «سات» و برای خیلی از تصاویر هم کلمهای نداشت. در بین میوهها پرتقال را میشناخت و تمام میوههای گرد دیگر مانند هندوانه، هلو و لیمو را هم پرتقال مینامید.
همزمان رنگها را هم به او آموزش میدادم. با هم به حیاط میرفتیم، اسم یک رنگ را به او یاد میدادم و میخواستم رنگهای شبیه به آن را پیدا کند.
متوجه شدم وقتی اسم رنگی را یاد میگیرد، همان موقع قادر به پیدا کردن نمونههای دیگری از آن هست اما وقتی به محیط دیگری میرفتیم، مثلا از حیاط به اتاق بازمیگشتیم، دیگر نمیتوانست همان رنگ را در محیط پیدا کند. به نظر میرسید توان دیدن رنگها را ندارد و طیفبینی میکند. وقتی رنگ شیئی را به او میگفتم، اشیاء را یک به یک نگاه میکرد و طیف رنگی آنها را با همان نمونه تطبیق میداد؛ به این ترتیب در اغلب موارد میتوانست نمونههای رنگی مشابه را نام ببرد اما با رفتن با فضای دیگر، نمونه اصلی و اولیه را از دست میداد و دیگر ملاکی برای تطبیق طیف رنگی اشیاء نداشت.
به دلیل کلام ناقص و ناواضح کودک، انجام آزمون کوررنگی ایشیهارا امکان نداشت؛، به همین دلیل برای سنجش وضعیت رنگبینی حمید، مهرههای رنگی در اختیارش گذاشتم. باید مهرهها را بر اساس رنگ طبقهبندی میکرد. درست انجام داد، اما من به صحت نتیجه شک داشتم. پس دو سری کپی از تصاویری تهیه کردم که شکلهای آن جفت جفت رنگ و تصویر یکسان داشت. یک سری رنگی بودند و یک سری سیاه و سفید. به او گفتم رنگهای یکسان را جدا کند. نتوانست رنگها را تشخیص بدهد، شکلهای شبیه به هم، چه رنگی و چه سیاه و سفید را کنار گذاشت.
مشاهدات محیطی هم نشان میداد که حمید قادر به تشخیص هیچ رنگی نیست. در فوتبال دستی به دلیل عدم تشخیص رنگ، تیمها را قاطی میکرد و به تیم خودی گل میزد.
روزی که در مدرسه به بچهها لباس میدانند، لباسش را گرفت و کناری گذاشت و رفت سراغ بازی. وقتی برگشت، لباسش را پیدا نمیکرد. تنها سرنخ رنگ متفاوت لباس بود که حالا آن تشخیص نمیداد.
یک روز هم بچهها آب بازی میکردند. همه لباسهایشان را روی نیمکت حیاط گذاشته بودند، قطرههای آب در پرتو آفتاب پاییزی می درخشید و اگر نگاهت تیز بود منشور هفت رنگی که چند ثانیه در فضا برق می زد را می دیدی. یک نفر از پشت سر به حمید نزدیک شد و یک کیسه فریزی پر از آب را روی سرش خالی کرد، حمید که جا خورده بود، فریادی کشید و او را دنبال کرد اما پسرک چابک بود و به او نرسید. حمید برای تلافی به طرف نیکمت رفت، می خواست ژاکت او را خیس کند اما شکل لباسها یکسان بود، به اشتباه لباس خودش را انتخاب کرد، خیس کرد و با رضایت از نیمکت دور شد.
تا اینجا سوالات مختلفی ایجاد شده بود، آیا حمید رنگها را نمیبیند؟ یا میبیند ولی در نامگذاری آنها مشکل دارد؟ آیا کودک ادارکپریشی رنگ دارد یعنی رنگها را نمیبیند یا کالرآنومیا دارد، وضعیتی که فرد رنگ را میبیند اما قادر به نامیدن آن نیست؟ آیا اسم اشیاء را یاد نگرفته است یا اصلاً قادر نیست چیزی را بنامد؟
نویسنده: روانشناس موسسه
ادامهی این مطلب منتشر خواهد شد.