روایتی از یک حقیقت
افغانستانیهای بدون اوراق هویتی از همه تنهاتراند
«یک روز بیخبر تو رفتی، یک روز بیخبری تو را در دل آتش بردند و حالا ما مدت زیادیست از تو و از تمام رویاهایت بیخبر هستیم.»
پروانه دخترک ده سالهای که شوق خواندن و نوشتن، آیندهای رنگارنگ را برایش متجلی میکرد و هر روز با خیالی روشنتر از قبل در خانه کودک پا میگذاشت، اما غافل از آنکه جبر طرحی دگر برایش طراحی کرده بود و این دختر سرنوشتی به طعم تنهایی پیش روی داشت.
ماجرا از آذر ماه سال قبل شروع میشود، روزی که پدر درگیر اعتیاد همچون همیشه دعوایی به رسم عادت راه میاندازد و بعد از کتک کاری پروانه و مادرش را از خانه بیرون میاندازد، مادر که پناهی جز برادر خود ندارد به خانهی آنها میرود و پدر برای آزار بیشتر پروانه را از مادر جدا میکند، این مشاجره آنقدر ادامه پیدا میکند که مادر به کمک مددکار موسسه یاری گران کودکان کار پویا برای انجام شکایت از همسر خود به دادسرا میرود اما نداشتن اوراق هویتی همچون همیشه مانع رسیدگی به حال و روز این زن میشود، با اندک امیدی به سفارت افغانستان مراجعه میکند اما آنجا هم خبری از دستهای حمایتگر برای این مادر افغانستانی وجود نداشته است، با ته ماندهی امیدش راهی کلانتری محل میشود تا شاید با گفتو گویی مسالمت آمیز همسرش به طلاق راضی شود و پروانه در آغوش مادر بماند، اما این امید هم به تلخی به دلیل نداشتن اوراق هویتی به ناامیدی ختم شد، نقطهای که مانع هر حمایت قانونی میشد و آن نداشتن هویت در کشور ایران است. در این بین با وجود تلاشهای مددکار در هر مرحله حتی از کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل هم کاری برنیامده است و عاقبت روزی مادر با گریه و شیون به مددکار تماس میگیرد خبر تلخ رفتن پروانه را میدهد.
پدر این دختر ده ساله را برای همیشه و بدون نام و نشان با خود به افغانستان میبرد و کسی نمیداند، پروانه در این روزهای طالبان زدهی افغانستان کجاست و چه عاقبتی خواهد داشت، و این داستان تکرار پروانههای دیگر است که نبود اوراق هویتی هر دست حمایتگری را از شانههای آنها بر میدارد….