سیمرغی که خانم نقاشی یادمان داد
سیمرغی که خانم نقاشی یادمان داد…
توی مؤسسه همه او را میشناسند. بچهها صدایش میکنند خانمِ نقاشی. مهربان و با حوصله و هنرمند است و پروژههای هنری که با بچهها کارمیکند همیشه تحسین همه را برمیانگیزاند. آرزو یاغلی قدیمیترین داوطلب مؤسسه است و تقریباً از همان روزهای اول شروع کار مؤسسه به جمع اهالی یاریگران پیوست. او از آن زمان تقریباً به طور مستمر، روزهایی از هفته را به آموزش هنر به بچهها اختصاص داده است و در حال حاضر تیمی زیر نظر او فعالیتهای کارگروه هنر مؤسسه را اجرا میکنند. آرزو خاطرات زیاد و تجربیات گرانقدری از فعالیت داوطلبانهاش به عنوان معلم هنر در مؤسسه دارد، چرا که او کار داوطلبانهاش را با دانشافزایی و مطالعات مستمر در حیطه کارش با کودکان کار در هم آمیخته است. میگوید تجربه آموزش هنر با بچههای مؤسسه نگاهش را در زندگی تغییر داده است و دیدش را نسبت به معلم بودن. متن پیش رو گفتگویی است صمیمانه با آرزو یا همان خانم نقاشی بچههای مؤسسه:
*آرزوی عزیز لطفاً خودت را برای مخاطبین مؤسسه بیشتر معرفی کن و بگو از چه زمانی وارد کار داوطلبانه شدی؟
آرزو یاغلی هستم و کارشناسی ارشد گرافیک دارم. حدوداً 6 سالی است که در زمینه مربیگری هنر کودک فعالیت دارم. قبل از آشنایی با مؤسسه یاریگران، در جای دیگری کار داوطلبانه غیر ممتد داشتم که بیشتر در زمینه فعالیتهای اجرایی، سمینارها، هماهنگی پروژهها و کارگاههای آموزشی بود. 6 سال پیش یکی از دوستانم که داوطلب مؤسسه بود به من زنگ زد و گفت اینجا به دنبال معلم زبان و معلم بچههای بازمانده از تحصیل میگردند. همان جا به ذهن من رسید که بگویم من هنر خواندهام و اگر خواستید میتوانم بیایم و به بچهها کارهای هنری آموزش دهم. من تا آن زمان تجربه کار آموزش هنری به صورت جدی نداشتم و شروع فعالیتم در این حیطه از این نقطه بود. قبل از آن هیچ تصوری درباره کار با کودک یا معلمی نداشتم.
*می توانی خاطره یا تصویری از اولین جلسههایت برایمان بگویی؟
اولین روزها را خوب به خاطر دارم. بچههای پیشدبستان بودند و تعدادشان زیاد بود، آن موقع 2 کلاس داشتیم. چون بچهها ذاتاً کارهای هنری و خلاقه و فعالیتهایی که می توانند در آن آزاد و رها باشند را دوست دارند، در کلاس همراه بودند ولی به خاطر دارم شلوغی بچهها و اینکه گاهی کنترل کلاس از دستم خارج میشد، برایم یک چالش بود. یک جاهایی نمیتوانستم با بچهها تعامل کنم و زمانهایی فکر میکردم که چگونه باید رفتار کنم یا چه چیزهایی باید برایشان آماده کنم و … . تمامی اینها دغدغههای من در آن روزها بود. همه اینها انگیزهای شد تا بیشتر مطالعه کنم و کلاسهای تخصصی در حوزه کودک بگذرانم. جاهایی کارآموزی کردم و کارگاههایی را در خود مؤسسه گذراندم تا به تدریج دانش و آگاهیام نسبت به این حوزه بیشتر شد.
*تو کار اموزش هنر را با بچه هایی که در شرایط آسیب هم نیستند انجام دادی، بین این دو محیط فرقی میبینی ؟
از نظر جنس کودکی که از نظر من کودک، کودک است و در کل در حوزه کودک کار کردن یک آگاهی خاصی می خواهد که بحث آن جداست. شاید چیزی که در این چند سال اخیر بیشتر برای من مهم شد این است که کار کردن با بچههای آسیب، آگاهی و حواس جمعی بیشتری به رفتارت به عنوان معلم میطلبد؛ این موضوع به طور کل در مورد کار با کودک صدق میکند ولی اینکه به نوع رفتار خودت و افکارت و قضاوت نکردن در حوزه کار با کودک آسیب آگاه باشی به نظر من خیلی بیشتر مراقبت نیاز دارد.
مثلاً شاید به عنوان یک معلم در مراکز دیگر، دچار نوسان احساسات شویم ولی در مورد کار با بچههای آسیب هر عکسالعمل ما و هر رفتار ما چه منفی و چه مثبت ضربه آن برایشان دردناکتر است. یا شاید ما ناخودآگاه با احساس ترحم و دلسوزی که به بچه ها داریم رفتارهای ناخواستهای انجام دهیم و فکر کنیم آن رفتار به نفع کودک است ولی در عمل آن رفتار ما برای کودک آسیبزننده باشد. یا به عنوان مثال اگر بچه پرخاشگری دارد، یا کاری را دوست ندارد انجام دهد، برآمده از تاریخچه آن بچه است و من باید حواسم جمع باشد که نخواهم در تقابل با او به عنوان جایگاه قدرت بر بیایم.
چند تا از خاطرههای جالبت را در طی مدت فعالیت داوطلبانه برای ما تعریف کن:
روزهای اول کارم من برای بچههای پیشدبستان خمیر نان آورده بودم تا با آن بازی کنیم، هر بچه داشت شکل خودش را درست میکرد، یکی از بچهها که الآن کلاس پنجم است، اصرار داشت که تفنگ درست کند و من هم اصرار داشتم که نباید تفنگ درست کنی، آنقدر این اتفاق بین من و آن کودک افتاد (اینکه او میخواست تفنگ درست کند و من اجازه نمی دادم) که در نهایت آن کودک با حالت قهر دم در رفت و پشتش را به من کرد. بعد هرچه من به او گفتم بیا و هرچه که دوست داری درست کن اصلاً نیامد. در نهایت یک تکه خمیر و کلی چوب کبریت برداشتم و به او گفتم من میخواهم یک جوجه تیغی درست کنم میخواهی بیایی و با هم درست کنیم؟ که دیدم چشمهایش برق زد و با خوشحالی گفت: آره، بعد تند تند با هم شروع به درست کردن کردیم و بعد او رفت و دوستانش را صدا زد که ببینید من و خانم نقاشی این را درست کردهایم. آنقدر ذوق کرده بود و آنقدر آن حس شادیاش به من منتقل شد که حد ندارد. الان با گذشت چند سال هنوز آن کودک به من میگوید خانم یادتان است که در آن کلاس خمیر باهم جوجه تیغی درست کردیم؟. یکی از چیزهایی که واقعا به من انگیزه داد تا معلم بشوم همین خاطراتی است که بچهها برایم ساختهاند.
*در کار با بچهها از پیشدبستان تا کلاس پنجم که همراهشان بودهای مسیر رشد هنری بچهها را چطور دیدهای؟
آن زمان که من شروع کردم به عنوان یک متخصص درحوزه هنر نبودم، داوطلبی بودم که در ساعتهایی یک چیزهایی که بلد بودم را میخواستم با بچه ها به اشتراک بگذارم. تا یک جایی واقعاً خیلی نا آگاهانه این قضیه برای من پیش میرفت، بیشتر تجربه میکردم. اگر بخواهم صادقانه بگویم شاید از وقتی که از 2 سال پیش به طور تخصصی خودم وارد حوزه کودک شدم و دانشم در این حوزه بیشتر شد فهمیدهام روند را باید چگونه با بچه ها پیش ببرم. خیلی از بچه های پنجم الان، دوره پیش دبستانی را با من بودند، خیلی از آنها افت کردند اما خیلی از آنها همچنان علاقه دارند. بچه ها کلاً در رده سنی 9 سال به بعد، روند رشد تصویریشان توقف میکند و به سمت واقعگرایی متمایل میشوند و به همین خاطر مهارتهای رشد هنریشان ممکن است پیشرفت نکند. الان بعضی از آنها نیاز به آموزش جدیتر دارند.
تو آموزش هنر با بچهها را به صورت پروژهمحور پیش میبری. میشود چند تا از پروژههایی که کار کردی را برایمان توضیح دهی؟
از وقتی که برای من قضیه معلمی جدیتر شد، به دنبال این پروژهمحوری رفتم و موضوعات و تکنیکها و اصولاً بحث رویکردهای آموزش هنر به کودک برایم پررنگ شد. وقتی با کسانی که در این حوزه متخصص بودند مشورت کردم بحث محتوا در کار بچه ها بیشتر برایم جدی شد اینکه چه محتوایی را قرار است کار کنند و فقط قرار نباشد تکنیک کار کنند و یا یک سری از ابزارها را تجربه کنند. از رسانه هنر قرار است بیانگری هم داشته باشند. برای همین شروع کردیم و درباره موضوعاتی مانند هویت با بچه ها گفتگو کردیم تا بچه ها بیشتر از خودشان به ما بگویند و درمورد خودشان شروع به نقاشی کنند، یا در مورد دغدغه هایشان و محیط زندگیشان نقاشی کنند و به محتوا بیشتر توجه کنند. پروژه هایی هم داشتیم که کار گروهی در آن خیلی پررنگ بود و تجربه ای بود که همه با هم انجام دادند که به یک اثر مشترک ختم شد، یک اثر که همه در آن دخل و تصرف دارند که این هم برای بچه های اینجا خیلی تجربه خوبی بود. نمونهاش تابلوی سیمرغ و اثر چهل تکه بود.
در تابلوی سیمرغ ما داستان سیمرغ عطار را برای بچه های سه مقطع با سادهسازی و البته با انتقال محتوای اصلی تعریف کردیم. در پروسه کار عملی هر بچه ای پرنده خودش را کشید و بعد با کمک هم پرندهها را بریدیم و در کنار هم چیدمان کردیم و روی یک تابلو آن را نصب کردیم. در نهایت کلیت کار یک سیمرغ واقعی شد و آن 30 نفری که در آن مشارکت داشتند در واقع نمود بیرونی آن داستان را در قالب هنر بیان کردند.
موضوع اثر چهل تکه هویت خودشان بود تا هرکس نماد خودش در مورد آرزویش و شغلی که در آینده دوست دارد را روی تکه های پارچه به تصویر بکشد. بعضی از بچهها زندگی الآنشان را کشیدند، بعضیها خانوادهشان را کشیدند، بعضیها که افغان بودند خانه قدیمیشان در افغانستان را کشیدند. در نهایت مادر یکی از بچهها تمام این پارچهها را به هم دوخت و حاشیه کار را هم بچههایی که توانمندی نوشتن داشتند مقداری در مورد خودشان نوشتند. آن هم تجربه خیلی خوبی بود.
*تا بهحال این ایدهها و تجربیات را را مستند کردهای؟
اهمیت نوشتن و ثبت تجربه در همین یکی دو سال اخیر برایم پررنگ شده است. فکر میکنم جزء واجبات است که تو تجربیاتت را ثبت کنی چون هم رشد خودت و هم پروسه ارزیابی را متوجه می شوی. به مرور زمان اگر تجربه ها را ثبت نکنیم آنها را از دست میدهیم و هرچقدر هم که حافظه خوبی داشته باشیم فقط چند خاطره برجسته را به یاد میآوریم. اما ثبت تجربههایی که رخ داده است باعث میشود یک تاریخچه خوبی باشد که بفهمیم الآن کجا ایستادهایم و چه کاری میخواهیم در آینده انجام دهیم.
*تو به عنوان کسی که 6 سال داوطلب بودهای، برای افراد مشتاقی که تازه میخواهند وارد این مسیر بشوند، چه حرفی برای گفتن داری؟
اغلب کسانی که میخواهند در حوزه هنر با کودک کار کنند بیشتر آن را یک مقوله فانتزی و یا کاری در اوقات تفریحیشان میبینند. بیشتر ما فکر میکنیم اگر در فعالیت های هنری دستی داشته باشیم میتوانیم بیاییم و آنها را به بچه ها آموزش دهیم، درصورتی که وقتی در مسیرش قرار میگیرید میفهمید که اینطور نیست. آموزش هنر این نیست که بخواهی بچه فقط یک تجربه شادی داشته باشد و از 4 تا قلم و رنگ استفاده کند، خیلی میتواند عمیقتر و هدفمندتر و تاثیرگزارتر باشد. فکر می کنم همه ما احتیاج داریم (چه کسی که به عنوان داوطلب میآید و چه کسی که به عنوان متخصص این بخش میآید) اول رویکرد و هدف گزاریمان از برگزاری کارگاه را مشخص کنیم. و اینکه حواسمان باشد کار ما جنبه دلسوزی و ترحم نداشته باشد بلکه به جا و آگاهانه کاری برای این بچه ها انجام دهیم، چون در غیر این صورت ممکن است آسیبهایی را به بچهها بزنیم.
*میتوانی از آسیب های این مسیر بیشتر بگویی؟
مثلاً اینکه ما وقتی به عنوان معلم به کلاس میرویم شاید بعضی از کودکان بهخاطر ویژگی خاصی که دارند توجه ما را جلب کنند و یا ناخودآگاه متوجه نشویم که توجه ما به یک کودک زیاد شده است و برای او ممکن است دلسوزی خاصی کنیم و یا حتی او را بغل کنیم، در نهایت همه اینها تأثیر ناخوشایندی میگذارد. یا این که شاید من به عنوان معلم در یک حوزه کاری در یک منطقه دیگر از تهران یک نوع تعامل دیگر با بچهها داشته باشم ولی آن مدل رفتارم با بچههای اینجا اصلاً جواب ندهد و برای بچههای اینجا ناامنی ایجاد کند. ممکن است بچههای اینجا احساس کنند این قیافه مهربان دارد تظاهر میکند و برایشان باور پذیر نباشد و در مقابلش جبهه بگیرند.
از شیرینیهای مسیر داوطلبی هم برایمان بگو:
من در تجربه شخصی خودم در داوطلبی خیلی رشد کردهام و دیدگاه و نگاهم تغییر پیدا کرده است. این تجربه در زندگی حرفهای و کاری من خیلی تاثیرگذار بود. من واقعاً با بچههای اینجا بزرگ شدم. من به شخصه اینکه خودم بخواهم چیزی را به بچهای آموزش دهم و در جایگاه معلم یک کلاس باشم، در خودم نمیدیدم. ولی وقتی در فرایند آموزش بچهها قرار گرفتم و دیدم که در کودکی اشتیاقی و تغییری به وجود آمده است و متوجه میشدم که بچهها چقدر پیگیر کلاس نقاشی هستند، آن زمان بود که به تاثیرگذاری کارم پی بردم که هرچند یک ساعت در هفته باشد و ماهی چند ساعت. همان چند ساعت اگر آگاهانه باشد ممکن است برای آن بچه تأثیرات عمیق و ماندگاری بگذارد.
زمانی به خاطر مشغله کاری و پایاننامه تصمیم داشتم دیگر پنج شنبهها اینجا نیایم، اما وقتی به یکی از جشنهای مؤسسه آمدم آنقدر بچههای کلاس چهارم من را به مهمانان معرفی کردند و گفتند که ما از خانم نقاشی سفال و نقاشی یاد گرفتیم که من خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم به کارم ادامه دهم. یا مثلاً به خاطر دارم یکی از بچهها، داشت برای یک نمایشگاه نقاشی میکشید، نگاه کردم و دیدم او چقدر با دقت و ظرافت قلم را در دست گرفته و با جزئیات دارد میکشد، به او گفتم چقدر دقتت روی قلم خوب است بعد او به من گفت خانم واقعاً یادتان رفته است که ما ۵ سال شاگرد شما بودیم. آنجا فهمیدم وقتی روی یک بچه انقدر تأثیر داشتهام و انقدر تمام اینها در ذهنش مانده است چرا به کارم ادامه ندهم و این لحظهها را از خودم دریغ کنم.
*در بین بچهها کسانی بودهاند که در آنها استعداد خاص هنری پیدا کنی؟ یعنی کلاسهایت باعث شود چیزی در او متجلی شود و مسیر رشد بهتری پیدا کند؟
قطعاً خیلی از بچهها استعداد خاص دارند یعنی علاقهمند هستند و توانمندی آن را هم دارند. اتفاقاً چند وقت پیش یکی از بچه ها از معلمش پرسیده بود که کسانی هستند که از نقاشی کردن پول در بیاورند؟ اگر هستند میشود بیاورید تا من ببینم. یعنی انقدر برایش انگیزه شده است ضمن اینکه نقاشی کردن را خیلی دوست دارد.
* معمولاً در مدارس ما زمانهای خالی را به هنر اختصاص میدهند، و به طریق اولی تصور عمومی بر این است که برای بچههای در شرایط آسیب آموزش هنر از اساس فانتزی و تشریفاتی است و او اولویتهای خیلی جدیتری دارد، مثل خوراک و پوشاک. تو به عنوان کسی که ۶ سال است در این حیطه کار میکنی دیدگاهت در این باره چیست؟
هنر بستر خوبی است که بچه از طریق آن خودش را ابراز کند و بیشتر بشناسد. شاید بعضی از بچهها نتوانند در کلام احساس خود را بیان کنند ولی آن احساس در تجربه ناخودآگاهشان است که می توانند با نقاشی آن را ابراز کنند. چیزی که میخواهم اضافه کنم این است که در جایگاه معلم یا بزرگسال واقعاً نباید کار کودک را از دیدگاه زیباییشناسی بزرگسالانه قضاوت کنیم، سن کودک و توانمندیهایی که به نسبت سنش دارد، پروسه رشد تصویری هنریش و… تمام اینها مراحلی دارد و کودک به نسبت سن و رشد خودش قرار است آن مرحله را طی کند.
ما قرار است که تجربیات آن کودک را در نقاشی داشته باشیم و قرار نیست به او خوراک بیرونی بدهیم و یا خدشهای در آن پروسهای که قرار است طی کند وارد کنیم. به نظر من باید به این موضوع در حوزه هنر کودک توجه بیشتری کرد که همه بچهها به یک میزان نسبت به نقاشی کردن اشتیاق و علاقه ندارند.